گاهی وقتها به 26سال زندگیم نگاه میکنم میبینم دراین 26سال از زندگیم هیچ گله وشکایتی ندارم وتا سن 22سالگیم هیچ جای افسوسی نیست.22سالم بود که عاشق دختری به نام بهار شدم و خیلی خوشهال بودم فکر میکردم بهارک یه فرشته است که پیدایش کردم و وارد زندگیم شده. یادم میاد بعد از یک ماه از آشنای یک روز بهش تلفن زدم و بعد از چند دقیقه بهش گفتم عاشق دختری شدم که تمام زندگیمه خیلی اسرار کرد تا اون دختر را بهش معرفی کنم تا خودش برام آستین بالا بزنه اصلآ ببینه باهم سنخیت داریم یا نه؟ اما من چیزی بهش نگفتم اون روز بیش از 2ساعت باهم صحبت کردیم و مدام اسرار میکرد تابهش بگم اما نگفتم فرداش که زنگ زدم هنوز سلام نکرده اسرار را شروع کرد آخر خودش بهم گفت آن دختری که عاشقشی و تمام زندگیته و مثل بت پرستش میکنی من هستم؟ و من با کمی تعجب گفتم آری تو هستی .وقتی گفتم تو هستی خندید خیلی خندید قح قح خنده اش هنوز تو گوشمه فورن گفت منو تو نمیتونیم با هم ازدواج کنیم نه قانون و نه خانواده ها اجازه ازدواج را نمیدن چون هردوی ما ماژوریم و ازدواج ما صحیح نیست ما نمیتونیم صاحب فرزند بشیم و من چند سال از تو بزرگترم . منم در جواب گفتم من از تو فرزند نمیخوام من فقط خودت را میخوام از منم اگه بزرگتری از نظر من هیچ موردی نداره خیلی از مردها کوچکتر از همسرشون هستن الان تصمیم نگیر خوب فکر کن من فردا میرم مسافرت میرم به مشهد تا یک هفته دیگه وقتی آمدم بهم جواب بده قبول کرد و من هم رفتم مشهد قرار بود تا برنگشتم بهش زنگ نزنم اما من نتونستم تاقت بیارم و دو روز بعد ازمشهد زنگ زدم گفتم داری فکر میکنی؟ گفت نه من جوابم را بهت دادم ما نمیتونیم با هم ازدواج کنیم ازدواج ما صحیح نیست اما میتونیم مثل دوتا دوست در کنار هم باشیم اون روز خیلی ناراحت شدم و بغض سنگینی تو گلوم نشست یادم نیست چند روز مشهد خونه برادرم موندم اما یادم هست که اصلآ بهم خوش نگذشت و خیلی ناراحتی میکردم میرفتم حرم مطهر امام هشتم علی ابن موسی الرضا(ع) و دوعا میکردم که امام رضا کمک کنه تا به بهارکم که همه دنیامه برسم یادم میاد با زنداداشم رفته بودم بازار برای خرید که چشمم افتاد به یک ساعت مچی که خیلی ناز بود بعنوان هدیه برای بهارک خریدم به یک لوازم تحریر رفتم که برای برادر زاده ام کتاب قصه بخرم یک کارت فستال دیدم که عکس برجسته دوتا قلب بهم چسبیده دیدم اون را هم برای بهارک خریدم وقتی برگشتم و رسیدم به شهرمون به بهارک زنگ زدم و گفت داره میره مطب فورن تا رسیدم خونه موتور را گرفتم و با سرعت خودمو رسوندم پیش بیمارستان و بهارک را دیدم چند دقیقه ای باهم صحبت کردیم و بعد از هم جدا شدیم بهارک رفت مطب سر کار و من آمدم خونه تا صبحانه بخورم و استراحت کنم. ای یادش بخیر انگار همین دیروز بود باورم نمیشه که چهار سال پیش بود. من دائم اصرار به ازدواج داشتم و بهارک قبول نمیکرد بهارک تا حس میکرد که دارم بهش وابسته میشم از من قهر میکرد بعد از یک سال وقتی باهم قهر بودیم بهش پیامک زدم که خانواده ام اصرار بر ازدواج من دارن چیکار کنم بهارک جواب نداد من خیلی پیامک میزدم اما همش بی جواب موند یه روز پیامک زدم که دارم میرم خاستگاری اگه تو بخای نمیرم اون هم بی جواب موند سه جا خاستگاری رفتم تا با طرف مقابل تو اتاق تنها صحبت میکردم میگفتم من کسی را دوست دارم خواهشن جواب منفی بده خاستگاری چهارم که رفتم تا دختره چای آورد به مادر و زنداداشم با ابرو اشاره دادم که این را قبول ندارم و پاشین بریم زنداداشم و مادرم اسرار کردن که برین تو اتاق و صحبت کنین وقتی به اتاق رفتم به دختره گفتم من بیمارم و ماهی یک بار به بیمارستان برای تزریق خون میرم هیچ کارو کاسبی ندارم و پدرم داره خرج منو میده و من زن با حجاب میخوام وشرایت سختی برایش گذاشتم فکر میکردم دختره جواب منفی میده. وقتی برگشتیم به زنداداشم گفتم من اون دختر را قبول ندارمو الکی ایراد میگرفتم به زنداداشم گفتم لطفآ رد کنین اما زنداداشم خیلی با من صحبت کرد و تعریف میکرد آخه دوست خواهر زنداداشم بود ونشون داده اون بود. درهمین وقتها به بهارک پیامک میزدم و هر اتفاقی که می افتاد در جریان میزاشتم میگفتم شاید بگه بیا خواستگاری من یا صبر کن و اقدامی نکن اما پیامکها بی جواب میموند. فردای روز خواستگاری خانواده دختره زنگ زدن و جواب مثبت دادن و برای فردا شب قرار بله برون گذاشتن وقتی به من گفتن من شوکه شدم وگفتم من باید یک بار دیگه با دختره صحبت کنم برام جای تعجب بود که چطور با این شرایت سختی که گذاشتم جواب مثبت دادن؟ به بله برون رفتیم و دوباره با دختره صحبت کردم گفتم من بیمارم و زندگی با من خیلی سخته من اصلآ معلوم نیست کی حالم خوبه کی بده گفت اشکالی نداره و من میخوام پرستار تو باشم هر چی براش شرط و شروط گذاشتم قبول کرد من دیگه نمیدونستم چی بگم تا نظرش عوض بشه و جواب منفی بده اون شب بله برون انجام شد و فرداش رفتیم به گروه خون تو دلم نظر کردم تا خون ما بهم نخوره و اجازه ازدواج ندن اما چند دقیقه بعد از آزمایش مادرم با خوشهالی بسمت من اومد و بهم تبریک گفت همین که خواستم به مادرم بگم من نمیخوام ورد کنین چشمم افتاد به خانمم که با خنده داشت بسمت من می اومد که دهنم بسته شد خانمم اومد بسمت من و تبریک گفت منم با ناباوری و قلبی شکسته بهش تبریک گفتم به بهارک پیامک زدم و براش تعریف کردم ازش پرسیدم چیکار کنم؟ مثل پیامکهای قبلی اینم بی جواب موند دیگه از بهارک نا امید شدم عصر آن روز رفتیم به بازار برای خرید لباس و حلقه ازدواج و فردا شبش قرار عقد گذاشتن به آرایشگاه رفتم و اصلاح دامادی کردم خیلی زیبا شده بودم آرایشگر دوستم بود و منو خیلی زیبا گریم کرد وقتی برای عقد حرکت کردیم به بهار پیامک زدم گفتم دارن عقد میکنن اگه تو بخوای همین الان تا عقد نشدیم بهم میزنم تو فقط بگو چیکار کنم اینهم بی جواب مونده بود. وقتی رفتم آرایشگاه دنبال خانمم خانمم با تعجب نگاهم کرد و بهم گفت چقدر زیبا شدی؟ بالبخندی سوار ماشین شدیم و به خونه بردمش تمام فامیلای خانمم عمیق نگاهم میکردن انگار تا حالا مثل من ندیدن. بالاخره عاقد مارا عقد کرد و وقتی شب خانمم را به خانه آوردم وقت خواب که تنها شدیم به خانمم نگاه که کردم یهو وهشت منو گرفت باور نداشتم که ازدواج کردم و این دختر همسر منه ترسیدم و انگار آمادگی برای ازدواج نداشتم تا سه روز تو خلوت خودم گریه میکردم و از خودم میپرسیدم که این منم که ازدواج کردم؟ هیچ وقت باور نداشتم به دوستانم که متاهل بودن میگفتم میگفتن رسمه ما هم بودیم. کم کم داشتم به خانمم علاقه مند میشدم داشتم آروم میشدم که سومین روز داداش مشهدیم صدام زد و بهم گفت گوشیت تک زنگ خورده وقی به گوشیم نگاه کردم دیدم شماره بهارکه. تا چند دقیقه تو فکر رفتم که چرا تک زنگ زد و چیکار باید بکنم؟ پیامک زدم که سلام کاری داشتین تک زدین در خدمتم بفرمائید؟ اما جوابی نداد و اون تک زنگ رفت تو موخم و همش تو این فکر بودم که چرا تک زنگ زد؟ بعد از چند روز نتونستم تاقت بیارم و بهانه ای جور کردم و به بهارک پیامک زدم آخر پیامک نوشتم بی معرفت مثلن داداشت داماد شده یه تبریک نبایستی میگفتی؟ در جواب پیامک داد که خواستم تبریک بگم اما زدی تو ذوقم. باز برام سوال شد که کی تو ذوقش زدم ومنظورش چیه؟ تاقت نیاوردم و زنگ زدم بعد از سلام و احوالپرسی تبریک گفت منظورش را پرسیدم گفت اون روز بهت تک زنگ زدم تا اگه خانمت پیشت نیست بهم زنگ بزنی اما با اون پیامک تو ذوقم زدی اون روز سی دقیقه صحبت کردیم دم غروب بود و بعد از خدا حافظی به مغازه پدرم رفتم بعد از نیم ساعت پیامک زد که بیا لب جاده میخوام ببینمت با ماشین به همراه مادرش از جلوم رد شد و همدیگه را دیدیم پیامک زدم که چه جوری شدم در جواب گفت تو همان توحیدی با تریپ دامادی اون شب خونه خاله ام دعوت بودیم وقتی به مهمانی رفتم دیدم که بهارک پیامک داده که بیا لب جاده میخوام بازهم ببینمت اما من گفتم هستم مهمانی از اون روز دوباره با هم دوست شدیم و هر روز مثل صابق هم پیامک به هم میدادیم و هم زنگ میزدیم وعلاقه ام به خانمم هر روز کمتر و به بهارک بیشتر میشد. یه روز من را به مطب خودش دعوت کرد و وقتی به مطب بهارک رفتم ازم پرسید به خانمت علاقه داری و منم گفتم نه اونی که میخواستم نیست خیلی صحبت کردیم و من دائم تو اتاقش قدم میزدم انگار وقتی از خانمم پرسید دچار استرس شدم وقتی صحبت من تمام شد در جواب گفت بهتره طلاقش بدی وقتی بهش علاقه نداری.اینجوری اگه بخوای باهاش زندگی کنی خوش بخت نمیشی. بعد از یک ساعت خداحافظی کردیم اما بعد از نیم ساعت بهش زنگ زدم تقریبن نزدیک یک ساعت تلفنی صحبت کردیم انگار تو مطبش به اندازه کافی حرف نزدیم با بهارک هرچقدر صحبت میکردم سیر نمیشدم. به پیشنهاد بهارک فکر کردم ازطرفی چون روانشناس بود و هم از طرفی احساس کردم که بهم علاقه داره و پشیمان ازینکه جواب منفی داد و اگه از خانمم جدا بشم میتونم به بهارک برسم.وقتی گفت طلاقش بده پیشنهادش رفت تو مخم و از همان روز نسبت به خانمم مطنفر شدم همش دنبال بهانه بودم که بعد از چند وقت یه بهانه ایی جور کردم و با خانمم دعوا افتادم یک هفته یا ده روز سمت خانمم نرفتم با اسرار برادر و مادرم به خانمم زنگ زدم که با من بد برخورد کرد پرسیدم خواب بودی گفت آره گفتم شاید خواب بود اینجوری صحبت میکنه نیم ساعت بعد زنگ زدم خواهرش گفت رفته بیرون غروب زنگ زدم خودش گوشی را جواب داد و بازهم بد برخورد کرد بحث کردیم و دیگه سمتش نرفتم که ده روز بعد مامور پاسگاه و وکیل خانمم برام احضاریه دادگاه آوردن دیدم خانمم مهریه را اجراء گذاشته و دوماه دیگه دادگاهی داریم. دوماه بعد روز دادگاهی شد و من با ترفندی رفتم بیمارستان و از دکتری که دوستم هست گواهی بستری بودنم را گرفتم و پدرم برد دادگاه لای پرونده ام گذاشت خودم مغازم بودم خانمم چندبار از کیوپس تلفن زد به مغازم و دید که من بیمارستان بستری نیستم و نامه ترفند من بود کلافه میشه دادگاه 6ماه عقب افتاد و خانمم از فرصت استفاده میکنه و وکیلش خونه ام را به دادگاه معرفی میکنه و من حق فروش خونه را نداشتم منم میرم بانگاه ملکی دوستم و فروش نامه سوری مینویسم به نام داداشم و تاریخ معامله را 6 ماه قبل از دادخواست مهریه خانمم میکنم یعنی من 6ماه قبل خونه ام را به داداشم فروختم. خلاصه دم عید تاریخ 6/12/86 با موتور تصادف میکنم و به کما میرم تو شهرمون همه جا پخش میشه که توحید تصادف کرده و تو کماست دکترها هم قحط امید کردن و امیدی به زنده موندنش نیست. این حرف به گوش خانمم میرسه و به امید اینکه من میمیرم و خونه میرسه بهش به ملاقاتم میاد تا ببینه این حرف هقیقت داره یا نه؟ وقتی به بیمارستان میاد من تو i.c.u بودم و دور سرم باند پیچی بود آخه ضربه مغزی شدم و کاسه دور مغزم شکسته بود. کسی نمیتونست منو از نزدیک ببینه فقط از بیرون پشت پنجره که فقط نیمی از بدنم معلوم بود منو میدیدن خانمم وقتی منو میبینه که تو اون وضعیت بودم خوشهال میشه و لبخند میزنه وقتی لبخندشو پدرو مادرم میبینن از ناراحتی چشم قوره میرن و کسی هم خانمم را تحویل نگرفت اون روز کل فامیلام تو بیمارستان بودن البته اینهارو فامیلام برام تعریف کردن من که تو کما بودم اون سال تصادف که کردم محرم بود و کل مساجد شهرمون برای زنده موندنم دعا میکردن پدرم برام گوسفند نظر کرده بود که بده به مسجد. بعد از 15 روز به هوش میام و کسی را نمیشناختم تو اون وضعیت گوشی مادرم را میگیرم به بهارک پیامک میزنم که کی میای ببینمت؟ شماره برای بهارک ناشناس بود و زنگ میزنه به مادرم و مادرم میگه پسرم پیامک زده و اون تصادف کرده و تازه امروز از کما به هوش آمده ببخشید. بهارک بعد از خداحافظی متوجه میشه که مادر من بوده و پیامک را من فرستادم دوباره زنگ میزنه و حالم را میپرسه و خودش را معرفی میکنه اینا را به تعریف بهارک مینویسم. من درد زیاد داشتم سرم گاهی چنان درد می آمد که فریاد میکشیدم البته الانم گاهی دچار سر درد میشم هربار که دردم شروع میشد فقط نام بهارک را صدا میزدم چون کسی را نمیشناختم دکترم از مادرم سوال میکنه بهار کیه مادرم جواب میده دوستشه و خیلی به بهارک علاقه منده دکتر دستور میده که به بهارک بگین بیاد تا توحید ببینتش شاید همه چیز یادش بیاد مادرم چون خجالت میکشید این کار را نکرد چون دم عید بود دکتر 3 روز قبل از عید روز چهل و هشتم محرم منو ترخیص میکنه. پدرم زیرپام گوسفند قربانی میکنه و میده به مسجدو من تعادلی نداشتم و اگه میخواستم راه برم بایستی دونفر منو نگاه میداشتن چشمم هم آسیب دیده بود و هرکدام 4تا میدیدن روزانه کم کم هوشیاریم بیشتر میشد یه روز با گوشی مادرم داشتم ور میرفتم که پیامک بهارک را دیدم که نوشته بود شما؟ به صندوق ارسالی رفتم دیدم پیامکی به بهارک ارسال شده که نوشته کی میای ببینمت متوجه شدم که این پیامک را من دادم اما نمیدونستم کی؟ چند روز بعد به بهارک زنگ زدم و جریان را برام تعریف کرد و گفت خلاصه مادرت هم فهمید. اون موقع حالم اصلآ خوب نبود و بهارک هم برام ناراحت بود دوباره زنگ و پیامک بازیهامون شروع شد. خاله ام که دکتر هست هر روز میومد خونمون تا آمپول به من بزنه یه روز پسر خالم آمد پیشم و نفس نفس میزد بهم گفت خانمت داره با مادرم میاد من با عجله آمدم تا بهت بگم. اون روزها هوشیاریم به حدی رسید که فقط آدمها را می شناختم اما از گذشته چیزی یادم نمیومد و از آدمهای دوروورم چیزی نمیدونستم فقط می شناختم حتی اسم کسی هم به یادم نمیومد وقتی گفت خانمت داره میاد من خودم را زدم به خواب و گفتم صدام نکنید. چند دقیقه بعد خانمم و خواهر خانمم آمدن و من خودم را به خواب زدم خانمم چند بار صدام زد و من چشم باز کردم البته من فقط با یک چشم قادر به دیدن بودم سلام کرد و من با همان حال بدم جوابش را دادم چون نمیتونستم حرف بزنم فقط نگاهش میکردم و هر حرفی که میزد من با تکان دادن دست با اشاره جوابش را میدادم. وقتی منو تواون وضعیت دید خیلی ناراحت شده بود یه جورایی شرمندگیش را می شد از چشمانش خوند از کاری که کرده بود پشیمان و ناراحت بود بعد از یک ساعت خداحافظی کردو رفت اما انگار منتظر بود که بگم نرو. منو بهارک ارتباط خوبی داشتیم و جریان را برای بهارک تعریف کردم بعد از چند روز خانمم به همراه برادرش به عیادتم اومدن و برادرش از پدرم خواست اجازه بدن تا خانمم بمونه پدرم درجواب گفت اجازه را توحید باید بده ما نمیتونیم تو زندگیش دخالت کنیم این تصمیم را توحید باید بگیره و هرچی توحید گفت ما حرفی نداریم از من درخواست بخشش کردن هم خانمم هم برادر خانمم من در جواب گفتم نمیتونم کسی را که از من شکایت کرده و شاکیه تو خونم راه بدم برین و هروقت شکایت را پس گرفتین با برگه رضایت بیاین برادرش خیلی با من صحبت کرد که یه اشتباهی کرد ببخشش و خودتون باهم برین دادگاه تا رضایت بده اما من قبول نکردم و اونا رفتن من مدام با بهارک در ارتباط بودم و بهارک از من خواست تا ببخشمش من تا اون روز قصد بخشش نداشتم و خواستم خانمم را عذیت کنم خانمم شکایتش را رضایت میده و منهم میبخشمش اونم به شرط اینکه اخلاق خودش را عوض کند و طوری که من دوست دارم باشد باید تعقیر کند وگرنه من نمیتونم تحملش کنم قبول میکنه و بر میگرده سر زندگی اما بعد از چند روز وقتی میبینم هیچ تعقیری نکرده و هنوز همان اخلاق را دارد میبرمش خانه مادرش و چند وقتی بسمتش نمیرم زنگ هم وقتی میزد من جوابش را نمیدم باز به حرف بهارک باهاش آشتی میکنم و نزدیک به دو هفته باهاش بودم اما دیگه برام قابل تحمل نبود ازش مطنفر شده بودم فقط به بهارک فکر میکردم که چطور بهش برسم یه جورایی بهارک را پرستش میکردم دوباره بسمت خانمم نرفتم یه ماه بعد تصمیم میگیریم تفاهمی از هم جداء بشیم به خانمم گفتم اگه مهریه بخوای مهریه ات را قسطی بهت میدم اما طلاق نمیدم و میرم ازدواج میکنم تو هم تا عمر داری باید خونه مادرت بمونی اما اگه مهریه را ببخشی منم طلاقت میدم و هرکدوم از ما میریم دنبال زندگی تفاهمی از هم جداء شدیم و بهارک هم از من قهر کرد هر کاری کردم با من آشتی نکرد دیگه کلافه بودم یه جورایی داشتم روانی میشدم حالم هم خوب نبود از بس غصه میخوردم برای بهارک مدام سر درد داشتم دکترم گفته بود فکرتو نباید مشغول کنی وگرنه سر درد شدید میگیری چون هنوز کاسه دور مغزت جوش نگرفته و مغزت هم هنوز سرجای اول نرفته اما من نمیتونستم به بهارک فکر نکنم تصمیم به خودکشی میگیرم چون بدون بهار انگیزه برای زندگی نداشتم و اعتماد بنفس را از دست داده بودم با تیغ سه بار رو دست میکشم و تمام رگها را قحط میکنم و با فریاد میگفتم که ای خدا خسته شدم چرا بهارک اینجوری میکنه؟ چرا نمیفهمه دوستش دارم؟ چرا؟ خدایا خسته شدم میخوام بمیرم نمیخوام بدون بهار زندگی کنم پدرم وقتی میفهمه فورن منو میرسونه به بیمارستان و دکتر جوابم میکنه میگه از ما کاری ساخته نیست با آمبولانس منو میبرن بیمارستان ساری و ساعت 12شب میبرنم تو اتاق عمل و 6صبح میارنم بخش رگهای دستم را به هم پیوند میزنن و تا چهل و پنج روز دستم آتل بسته گردنم بود وقتی به بهارک پیامک زدم وگفتم خود کشی کردم باور نکرد تااینکه باچشمان خودش تو بیمارستان بطور اتفاقی دستانم را دید باور کرد خلاصه باهم آشتی کردیم و خیلی ناراحت شده بود از من و میگفت اگه میمردی برات فاتحه هم نمیخوندم این چه کاری بود که کردی؟
تا چند وقت ارتباط خوبی داشتیم هم زنگ هم پیامک و هم گاهی چت؛ یه روزی رفتم نت یکی از مشتریانم برای سرویس به سیستم هاش البته این مشتریم یکی از گردن کلفتهای بسیجیه؛ در هین کارم از من پرسید که چرا خودکشی کردی؟ گفتم از کجا فهمیدی؟ گفت تو شهر همه میدونن برام جای تعجب بود؛ تو شهر ما کمتر کسی هست که منو نشناسه یکی از چهره های معروف شهرمون هستم بخاطر کیفیت کارم؛ داستان بهارک را براش تعریف کردم و ماجرای طلاق خانمم از من اسم و نشان بهارک را پرسید اما چیزی بهش نگفتم چند روز بعد به فروشگاهم آمد و گفت اسم دوستت بهاره؟ دختر فلانی؟ حتی آدرس خونه بهارک را هم میدونست گفتم از کجا فهمیدی؟ گفت از طریق شوهر خانم فلاح آخه با شوهرش رفیقم و باهم پیش خانم فلاح رفتیم و از خانم فلاح همه چیز را شنیدم و اسم و آدرس بهارک را گرفتم(خانم فلاح پرستار بیمارستان و بخش ماست) گفت کاری میکنم تا بهش برسی و خودم میرم خواستگاریت هم خوشهال شدم و هم یه ترسی به سراغم آمد؛ خوشهال از قولی که به من داد و هم ترس ازینکه نکنه بهارک ناراحت بشه و همینقدر ارتباط ما قحط بشه؛ ازش خواهش کردم که کاری نکنه اما بهم قول داد که کاری نمیکنه که ارتباط ما قحط بشه و میگم تو خبر نداری و من بخاطر اینکه رفیقمی قست کمک به تو را دارم و میخام از سردرگمی درت بیارم. چند روز بعد ماه مبارک رمضان بود رفته بودم نت این دوست ومشتریم که با هم بریم مسجد نماز درهین رفتن به مسجد به بهارک زنگ زدم دوستم آقای خسروی هم با من بود. صدام ضعیف بود بهارک پرسید که روزه داری؟ گفتم آره و کمی ناراحت شد و منو کمی حرف زد گفت تو نباید روزه بگیری پنج ماه پیش کما بودی و یک ماه پیش تواتاق عمل برای دستت الان ضعیفی و روزه هم برای تو خوب نیست از قست شروع کرد به غذا خوردن و ملچ ملوچ دادن به مسجد رسیدیم و دوستم وارد مسجد شد نماز را خوند ومن تو حیاط مسجد داشتم با بهارک صحبت میکردم؛ وقت برگشت آمد پیش من و من هنوز داشتم با بهارک صحبت میکردم از من خداحافظی کرد و رفت منم بعد از چند دقیقه با بهار خداحافظی کردم و رفتم نماز خوندم وقت برگشت رفتم نت دوستم و از من خواست به بهارک زنگ بزنم و گوشی را بدم بهش. به بهارک زنگ زدم و گفتم دوستم آقای خسروی با شما کار داره گفت چیکار داره؟ گفتم نمیدونم؛ گفت به اتاقم زنگ بزن و زنگ زدم و گوشی را دادم به آقای خسروی و خودم رفتم به فروشگاهم غروبش هرچی از آقای خسروی پرسیدم چی گفتی و چی شد چیزی بهم نگفت فقط گفت بعدن میفهمی گویا باهم قرار ملاقات گذاشتن و من خبر نداشتم2 روز بعد وقت افطار بود که آقای خسروی بهم زنگ زد ازمن پرسید بهارک بهت زنگ زد؟ یه ترسی تو صداش بود آخه با دلهره حرف میزد یا یه پشیمانی تو صداش بود نمیدونم چی بود ولی لحجه صداش با همیشه فرق میکرد.گفتم نه از 2روز پیش که باهاش صحبت کردی خبری ازش ندارم گفت بعد از افطار بیا شرکتم کارت دارم بعد از افطار رفتم به نت و شروع کرد به تعریف کردن البته همشو تعریف نکرد. اول حرفش گفت توحید بهتره بی خیال بهار بشی اون به دردتو نمیخوره و هیچ سنخیتی با تو نداره وقتی این حرف را زد روح از بدنم پرید باترس و کنجکاوی تمام به حرفاش گوش دادم و به حرفش ادامه داد. اون تورا بازی داد امروز تو بیمارستان تو بخش شما باهاش قرار داشتم منو خانم فلاح با بهار حرف زدیم و گفت من راجب توحید برای ازدواج فکر نمیکنم و این توحید که خودش را درگیر ازدواج با من کرده من اصلآ قست ازدواج ندارم نه با توحید و نه با هیچ کس دیگه؛ ازش سوال کردیم پس چرا با احساس توحید بازی کردی چرا توحید را عاشق خودت کردی؟ گفت من دیدم حال و روز توحید خرابه به عنوان کمک باهاش دوست شدم اون عاشق من شد من دانشجو بودم و برای تحقیق رشته ام به یکی مثل توحید نیاز داشتم من توحید را به عنوان بیمار خودم نگاه میکردم؛ ازش پرسیدیم که آیا به همه بیمارانت همینجور شماره میدی و تلفن بازی میکنی؟ فلان روز داشتیم میرفتیم نماز توحید بهت زنگ زد من رفتم نماز جماعت خوندم و آمدم پیش توحید هنوز داشتین صحبت میکردین وقت گذاشتم درست هفتادو پنج دقیقه صحبت کردین فلان شب خونه توحید بودم بهت زنگ زد از ساعت هشت تا ساعت نه صحبت کردین دوباره پانزده دقیقه بعد پیامک دادی زنگ بزن از ساعت نه ورب صحبت کردین تا ساعت یازده شب آخر من خسته شدم و بدون خداحافظی رفتم آخر کی قحط کردین را نمیدونم آیا با همه بیمارانت همین جوری هستین؟ گفت نه توحید با دیگران فرق میکنه توحید چون آشناست و هم درد هست با من و روحیه ضعیفی داره دوست داشتم به توحید کمک کنم گفت ما گفتیم نه چون دانشجو بودی از توحید سوء استفاده کردی و حالا که لیسانس گرفتی و به توحید نیازی نداری داری اینجوری باهاش برخورد میکنی توحید پسری ساده است و روحیه خیلی لطیفی داره وتو دلش هیچی نیست صافه صافه و رو حساب صادگیش عاشق شما شد و شما از صادگیش سوءاستفاده کردین چرا با روحیه توحید بازی کردی چرا کاری کردی که خانمش را طلاق بده؟ گفت من نگفتم طلاقش بده من سعی داشتم اونا را آشتی بدم گفت ازش پرسیدیم وقتی به مطب دعوتش کردی مگه بهش نگفتی زنتو طلاق بده به دردت نمیخوره و با هم خوش بخت نمیشین؟ مگه وقتی پیامک میداد دارم میرم خانه خانمم با اینکه میدونستی خانمش پیشش هست پشت هم بهش پیامک نمیدادی؟ گوشی توحید را دیدم و تو کامپیوترش تمام پیامک های زمان نامزدیش را خوندم بالای سیصد پیامک از تو از زمان نامزدیش داره و بالای دویست پیامک الان توگوشیش هست در کل اگه بخوای حساب کنی بالای دوهزار پیامک از تو داره اینها همه نشون دهنده علاقست وگرنه چه لوزومی داره این همه پیامک از تو داشته باشه چه لوزومی داره در طول روز بیش از سه ساعت باهم تلفنی صحبت کنین میدونی چقدر برای توحید پول تلفن آمد؟303500تومان قبض تلفن مغازه اش آمد و 185200تومان قبض موبایل آمد. هرکسی جای توحید بود بهت علاقه مند میشد وفکر میکرد که بهش علاقه مند هستی هرکسی جای توحید بود با دادن پیامک و دعوت کردنت به مطب زنشو طلاق میداد با احساس توحید بدجوری بازی کردی زندگیشو نابود کردی منم اگه جای توحید بودم نسبت به شما همینجور فکر میکردم چه برسه به توحید که روحیه لطیفی داره و واقعن عاشقته و داره پرستشت میکنه؛ خواهش میکنیم اگه واقعآ به توحید علاقه نداری و قست ازدواج با توحید را نداری دیگه بهش زنگ نزن و پیامک نده به زنگ و پیامک توحید هم جواب نده. وقتی داشت تعریف میکرد اشک از چشمانم سور میخوردن رو صورتم یه موقع متوجه شدم که پیراهنم خیس شده نمیدونستم چی بگم فقط با آقای خسروی با لحجه اعصبانیت گفتم چرا اینکار را کردین و همینقدر رابطه ما را خراب کردین حرفاتون را باور ندارم و همش دروغه بهارک من نمیتونه چنین حرفی بزنه و چنین اخلاقی نداره بهارک من با همه فرق میکنه و با شتاب اونجا را ترک کردم و پیاده رفتم به خونه و در حال برگشت همینجور اشک میریختم برام مهم نبود که مردم از کنارم رد میشن و منو نگاه میکنن
بعد ازینکه دوستم آقای خسروی و خانم فلاح(پرستار بیمارستان) رابطه من و بهار را کاملآ از بین بردن و با چند بار تماسی که با بهار گرفتم تا جریان را برایش توضیح دهم وقتی تماسهایم بی جواب موند و مطمعن شدم که دیگه هیچ راه بازگشتی نیست تصمیم گرفتم که چند وقتی از فکر بهار بیام بیرون و همه چیز را بسپارم به زمان (البته از فکر بهار بیرون آمدن منضورم فراموش کردن بهار نیست) هر روز دستانم به گوشی ام میرفت و تا متوجه میشدم که دارم با بهار تماس میگیرم خودم را کنترل میکردم و بی خیال میشدم بارها برایم پیش آمده که برای بهار پیامک مینوشتم و در هنگام ارسال به جای شماره بهار به شماره گوشی دیگه ام ارسال میکردم (اون موقع چهارتا گوشی داشتم) با اینکه اینجور خودم را میپیچوندم تنها توانستم دو ماه تاقط بیارم یه روز دل را زدم به دریا و به بهار پیامک دادم پیامک دادن همانا تکرار عادتها هم همانا اولین پیامک که فرستادم پیامکهای بعدی هم مثل باد ارسال میشد شاید در طول روز بالای بیست پیامک ارسال میکردم که همش بی جواب میموند ؛ جواب پیامک نمیداد چون آقای خسروی و خانم فلاح چنین چیزی از بهار خواستن ؛ یه روز ساعت یازده صبح فروشگاه ام را تعطیل کردم و داشتم به بانک میرفتم تا پول برای تهران حواله کنم و باری که سفارش داده بودم را برایم ارسال کنند هنوز به بانک نرسیده مادرم زنگ زد که آیا بهار با تو تماس گرفت؟ درجواب گفتم نه چطور مگه؟ انگار حس ششمم خبر دار شده بود مادرم ادامه داد که بهار زنگ زده به من و گریه میکرد میگفت چرا توحید داره خودش را عذیت میکنه؟ وقتی پیامک میده و من میبینم هیچ کاری نمیتونم برایش انجام بدم برایم عذاب آور است ؛ من به پیامک توحید جواب نمیدم چون میدونم اگه جواب بدم دوباره وابسته ام میشود از توحید خواهش میکنم که فراموشم کنه و پیامک نده با پیامک دادن چیزی حل نمیشه و فقط داره خودش و من را عذیت میکنه ؛ و مادرم همچنان ادامه داد که چند دقیقه بعد خاله اش که کارمند بیمارستانه هم زنگ زد و از دست تو شکایت کرد که چرا توحید بهار را عذیت میکنه به نظر من توحید توهومی شده و بهار اصلآبه توحید علاقه نداره ؛ مادرم گفت وقتی خاله اش گفت توحید توهومی شده ناراحت شدم و من هم حرف زدم ؛ گفتم شما اصلآخبر دارین توحید و بهار چند وقته با هم ارتباط دارن؟ 3ساله که توحید و بهار با هم دوستن و بهار کاری کرد که توحید عاشقش بشود ؛ کاری کرد تا توحید همسرش را طلاق بده ؛ توحید با همسرش هیچ مشکلی نداشت و من باهزار امیدو آرزو برای پسرم رفتم خاستگاری و بهترین عروس برای پسرم پیدا کردم اما بهار همه چیز را خراب کرد اگه واقعآ بهار به توحید علاقه نداشت پس اینهمه زنگ و پیامک برای چی بود توحید وقتی از سر کار به خانه می آمد یک لحضه گوشی از دستش کنار نمیرفت بارها پیش آمده که توحید کنار من به بهار زنگ میزد و با بهار صحبت میکرد منم با دقت به حرف توحید گوش میدادم وقتی توحید میخندید من دلشاد بودم که پسر یک ویک دونه ام و ته تقاری ام داره میخنده منم فکر میکردم بهار به توحید علاقه داره منتظر بودم توحید بگه برای من برین خواستگاری بهار و من با دل وجان به خواستگاری میومدم چون صحبت زندگی پسرم بود. مادرم میگفت وقتی حرفم تمام شد خاله اش از من عذر خواهی کرد و گفت من ازاین جریان خبر نداشتم و نمیدونستم تا این حد باهم ارتباط دارن من فقط گریه بهار را دیدم و فقط گفت که توحید بهم پیامک میده من به همین خاطر زنگ زدم ؛ من با بهار صحبت میکنم و با توحید تماس میگیرم شماره مغازه ات را به خاله اش دادم بهتره بری مغازه چون شاید زنگ بزنه و مغازه نباشی ؛ منم کار بانکی ام را فراموش کردم و با شتاب به مغازه ام رفتم بیش از یک ساعت منتظر ماندم اما زنگ نزد خودم با بهار تماس گرفتم اما جوابی نداد پیامک برایش فرستادم که چرا خاله ات زنگ نمیزنه ؟ بد بازی شروع کردی بهار آخر قصه را خوش است چند بار پیامک فرستادم و زنگ زدم اما جوابی نداد حالم خیلی خراب شده بود و دائم در حال راه رفتن و قدم زدن بودم نمیتونستم تاقط بیارم مغازه را تعطیل میکردم و میرفتم مغازه دوستم اونجا هم نمیتونستم تاقط بیارم بر میگشتم مغازه خودم این کار را تا ساعت یک عصر شاید بالای ده بار انجام داده باشم ساعت یک رفتم خانه برای ناهار اما نتونستم ناهار بخورم و خانه هم نتونستم بمونم آمدم بیرون و شروع کردم به قدم زدن ؛ داشتم منفجر میشدم ؛ داشتم آتش میگرفتم ؛ ساعت سه رفتم مغازه دوستم مقداد خیلی باهم راحتیم و محرم راض هم هستیم ؛ دوستم از من سوال کرد که توحید چی شده که از صبح حالت خرابه اصلآ رنگ صورتت یه جوریه زربان قلبت از دور مشخصه چی شده بگو شاید بتونم کمکت کنم تو جای برادر بزرگتر من هستی ؛ جریان را برایش تعریف کردم ودوستم مقداد هم برایم ناراحت شد حتی شاید بیشتر از من ؛ دستمو گرفت و من را به بیرون برد منو برد بازار و شروع کردیم به راه رفتن و صحبت کردن ؛ به دوستم گفتم میخوام برم پیش پدر بهار و از دست بهار شکایت کنم هم از بهار و هم از دست خاله اش دوستم حرف منو تائید کرد و گفت اگه من هم بودم همین کار را میکردم اون روز عصر اصلآ مغازه ام نرفتم و کار راتعطیل کردم با اینکه دو تا سیستم سفارش داشتم و بایستی تا شب تحویل میدادم ؛ ازان مغرب شد رفتم مسجد نماز دوستم مقداد هم همراه من بود من رفتم کنار پدر بهار و مقداد پشت سر من بود نماز تمام شد و من با عجله به حیاط اومدم منتطر پدر بهار بودم پدر بهار وقتی داشت دستش را میشست رفتم کنارش و سلام کردم اونهم جواب سلام من را داد گفتم حاجی دو دقیقه میتونم وقتتو بگیرم ؟ گفت بفرما گفتم میخوام راجب یه موضوعی صحبت کنم که شما هم خبر دارین ؛ من 3 سال پیش با دختر شما بهاره خانم تو بیمارستان آشنا شدم هم تلفن به هم میزدیم هم پیامک میدادیم و هم شبها با اینترنت با هم صحبت میکردیم وقتی اسم بهار را آوردم با دقت به حرفم داشت گوش میداد و همش در جواب حرفام میگفت بله ؛ من ادامه دادم به صحبتم گفتم بهار خانم شما آنقدر خودش را به من نزدیک کرد که عاشقش شدم و چند بار بهش پیشنهاد ازدواج دادم که قبول نکرد ؛ وقتی داشتم صحبت میکردم بغض داشت گلویم را خفه میکرد نفسم داشت بند میومد و صدام ضعیف و ضعیف تر میشد ؛ گفتم حاجی بعد از یک سال از آشنایی ما با هم قحر کردیم و من رفتم ازدواج کردم اما بعد از سه روز بهار شما اومد تو زندگیم و منو به مطب خودش دعوت کرد و دوباره تلفن بازی پیامک بازی و اینترنت بازی شروع شد ؛ از من پرسید بهار؟ دختر من ؟ گفتم بله حاجی دختر شما با من کاری کرد که من از خانمم طلاق گرفتم ؛ یهو بغضم میترکه و از چشمانم مثل ابر بهار اشک میباره ؛ بعد ازاین که زنم را طلاق دادم از من قهر کرد و من وقتی دیدم نه زنم مونده و نه بهار دست به خودکشی زدم و دستم را نشون دادم گفتم ببین حاجی اینهم جای عمل دستمه تمام رگها را با تیغ قحط کردم ؛ پدرش وقتی گریه های منو میدید به سرم دست میکشید و نوازشم میکرد گفتم امروز خاله بهار به مادرم زنگ زده و به من گفته توهومی حاجی به نطر شما کسی عاشق میشه توهومیه؟ جریان را کامل برای پدرش تعریف کردم و پدرش منو در آغوش گرفت و سعی داشت آرومم کنه چون من دیگه به هق هق رسیده بودم. پدر بهار وقتی من را در آغوش گرفت به سرم دست میکشید و بوسه میزد به من گفت آروم باش پسرم من امشب با بهار صحبت میکنم. گفتم حاجی من از هیچ جیزی ناراحت نیستم من ازاین ناراحتم که همیشه به بهار میگفتم هر وقت حرفی داری به خودم بگو مبادا به کس دیگری بگی ؛ یک ماهه دارم سعی میکنم حرف آخر بهار را بشنوم ناراحتم که چرا به خودم زنگ نزد و به مادرم زنگ زد و خانواده ام را چرا ناراحت کرد؟
بودم که انگار نزدیک ترین کسشو از دست داده؛ هیچ انرژی در بدن نداشتم ؛ انگار آدمی بی پناه بودم و دنبال پناه گاه میگشتم؛ به اصرار خانواده ام به مسافرت میرم ؛ ده روز میرم مشهد خانه برادرم و وقتی بر میگردم میبینم از مغازه ام خبری نیست؛ در نبود من خانواده ام کل اجناس مغازه ام را به همکارانم و دوستم مغداد میفروشن و مغازه که اجاره بودم به صاحبش بر میگردانند؛ دلیل کارشون را وقتی پرسیدم در جواب گفتن تو نیازی به کار نداری و ما دوست نداریم کار کنی بهتره استراحت کنی و بی خیال بازار باشی. خانواده ام فکر میکردن بخاطر بازار و چک ناراحتی میکنم نمیدونستن که بخاطر بهار انقدر ناراحتم. برای مدتی بیکار شده بودم و روزها مغازه پدرم میرفتم کم وبیش به بهار پیامک میدادم اما جوابی دریافت نمیشد. تصمیم گرفته بودم انقدر پیامک بدم تا اینکه جواب بده و تا جواب نده من بی خیال نمیشم. روزانه دو الی سه پیامک به بهار میدادم برای هر پیامکی چند ساعت وقت میزاشتم. پیامکهایی میدادم که برای هر کسی میخوندم مات میموندن ومیگفتن چطور بهار به این پیامکهات جواب نمیده و چطور تحمل شنیدن این حرفها را داره ؛ تا اواخر برج یک امسال روزانه پیامک میدادم تا اینکه اواخر برج یک امسال کار جدیدم را شروع کردم و گاهی از بس درگیر کارها بودم وقت نمیکردم که به بهار پیامک بدم ولی فراموشش نمیکردم. پیامک دادنم انقدر ادامه داشت تا اینکه پدرش را فرستاد به مغازه پدرم. الان پیامک نمیدم چون گوشی ام را گم کردم زنگ هم نمیزنم اما ازین کارم دست بر نمیدارم اینو خودش هم میدونه. یکی از پیامکهایی که قبل از عید برای بهار فرستادم را برای شما مینویسم
تواگر بازآیی به سفر میبرمت.
سفر شهر تنم شهر جنون
سفر مزعه و پاکیو نور
تو اگر میگویی زندگی یک لحضه است
وهمه عشق و جنون افسانه است
میتوانی به همان یک لحضه شعر اندوه من را از تو چشمانم دریابی
تو اگر بازایی
تو ای راه سکوت
منم آن گم گشته شهر قمم
به خدا تشنه خاک پاکم
تو اگر بازایی
تواگر بازایی
توکار جدیدم هم شکست خوردم و روحیه ام از بدو بدتر شد ؛ وقتی قندم بالا میره و بیمارستان بستری میشم دو روز قبل از ترخیص شدنم از بیمارستان شریکم دفتر چه بانکی ام را میاره و به من میگه میخام برم خرید و پول نقد ندارم دفترچه را امضاء کن تا برم از حساب پول بگیرم ؛ (این حساب مشترک بود) وقتی از بیمارستان ترخیص میشم و به محل کارم میرم میبینم کسی نیست و محل کارم خالیه خالیه حتی گاو صندوق ؛ دفترچه بانکی تو گاوصندوق بود وقتی نگاهش میکنم میبینم حساب هم خالیه ؛ شریکم پانزده ملیون پولنقد با وسایل را باخودش برد و ناپدید شده و هیچ اثری ازش نیست و من راهی جز جم کردن نداشتم. یاد روزی میوفتم که آقای خسروی همه چیز را برای من تعریف کرد چند بار با بهار تماس گرفتم اما بنا به درخواست آقای خسروی و خانم فلاح به زنگم دیگه جواب نداد.دیگه احساس شکست میکردم و هیچ انرژی در بدنم نبود خیلی ناراحتی میکردم همش تو فکر بودم و دائم در حال پیاده روی بودم یک جا بند نمیشدم حوصله کسی را نداشتم مغازه هم نمیرفتم و مغازه ام همیشه تعطیل بود. یا مغازه دوستم مغداد میرفتم یا نت آقای خسروی میرفتم. آقای خسروی هم من را تنها نمیذاشت انگار برادر یا پسرش بودم برام ناراحت بود و هر کجا که میخواست بره منو هم با خودش میبرد. دائم با من صحبت بهار را میکرد تا فراموشش کنم. به من میگفت توحید آدم خوبی را انتخاب نکردی اون داشت بازیت میداد داشت به تو فقر میفروخت اون برای پرکردن اوقات فراغتش و خلاء درونش با تو دوست بود بهار را بی خیال شو خودم یه نفر را برای تو پیدا میکنم. خیلی با من صحبت میکرد و خیلی به من وابسته شده بود اگر روزی من را نمیدید به من زنگ میزد و خودش را میرسوند به من. عشق من و بهار دیگه به تنفر و کینه کشیده شده بود تا جایی که من مانع بردن خونش به خانه شده بودم. بهار برای تزریق خون یه تعهدی داده بود به بیمارستان و خون را برای تزریق به خونه میبرد وقتی من از بهار رنجش گرفتم رفتم پیش رئیس بیمارستان و شاکی شدم. گفتم یا بهار باید داخل بیمارستان خون تزریق کند یا من هم خون را برای تزریق به خانه ببرم. این کارم خیلی سروصدا بلند کرده بود تا جایکه خانم فلاح را زیر سوال بردم و نزدیک به اخراج کردنش بود. منم یه سیمکارت ایرانسل خریدم و خودم را جای یکی از بچه های بیمارستان جازده بودم و برای بهار پیامک میفرستادم و تمام کارهایی که پشت سرش انجام میدادم را برای بهار تعریف میکردم بهار خیلی ترسیده بود. خیلی تهدیدش میکردم دیگه مراحل رو به پایان بود و من داشتم موفق میشدم که دلم برای بهار سوخت و بی خیال شدم. توی بیمارستان همه من و میشناسن و همه با من رفیقن وقتی به بیمارستان میرم نیازی به نوبت نشستن ندارم و کارمو زود انجام میدن یعنی جرات ندارن که انجام ندن با چندباردعوا افتادن همه از من میترسن و بهار میدونست که کسی به من نه نمیتونه بگه و من میتونم جلوی کارشو بگیرم. بهار هیچ وقت تو بیمارستان خون تزریق نمیکنه دلیلش را هیچ وقت به من نگفت اما من هس میکنم که برای بهار کسریت داره و خودش را بیمار نمیدونه.
موضوع عشق ما باعث شد همه از بهار یه ذهنیت بد گرفتن حتی آقای خسروی؛ دوستم مغدادو..... اما بهار آدم بدی نیست و هر کاری که میکنه بخاطر خودمه ؛ بهار تمام کاراش رو منطق پیش میره و رو احساس تصمیم نمیگیره این منم که از روی احساسات تصمیم میگیرم. بهار دوست نداره کاری کنه که آخرش پشیمونی به جا بمونه آدمها اول عاشق میشن بعد عشقشون را میکشن تا مالک باشن شاید من هم از این تیپ آدمها باشم.؟ تا حالا چهارسال چشم انتظاری کشیدم ده سال دیگه هم روش..